جدید

    مادران افرادی که اعدام شدند

    آبان 24, 1403

    توطئه ترور مهندس بازرگان

    آبان 14, 1403

    زنجیرهای خونینِ بوسیدنی

    آبان 14, 1403
    توییتر اینستاگرام یوتیوب لینکدین تلگرام
    توییتر اینستاگرام یوتیوب لینکدین تلگرام
    سینما روایت
    • صفحه اصلی
    • رویدادهای پیش رو
    • دوره های در حال ثبت نام
    • درباره ما
    • تماس با ما
    سینما روایت
    صفحه اصلی»سینمای داستانی»زنجیرهای خونینِ بوسیدنی
    سینمای داستانی

    زنجیرهای خونینِ بوسیدنی

    مدیر سایتتوسط مدیر سایتآبان 14, 1403به روز شده:آبان 14, 1403بدون دیدگاه19 دقیقه خواندن
    توییتر لینکدین واتس اپ پست الکترونیک تلگرام
    اشتراک گذاری
    توییتر لینکدین پست الکترونیک تلگرام واتس اپ
     1. سوژه دربرابر ایدئولوژی ِ قدرتمند

    در فیلم «جانگو»، شخصیت سیاه‌پوستی به نام «استفان» به تصویر کشیده شده است. او یک برده‌ آزاد شده است که در مزرعه‌ای زندگی می‌کند و به عنوان دستیار اصلی مالک مزرعه، «مندینگو»، مشغول به کار است. استفان در حفظ نظم موجود در مزرعه و همکاری با صاحب‌خانه نقشی کلیدی ایفا می‌کند.

    امروز، زمانی که فیلم را تماشا می‌کنیم، ناخودآگاه حس ناخوشایندی نسبت به استفان پیدا می‌کنیم. او نماینده‌ دیدگاهی خاص در مورد رابطه بین سیاهان و سفیدها به شمار می‌آید و ظلمی که به هم‌نژادانش روا می‌دارد، مورد تقبیح قرار می‌گیرد. در این داستان، استفان عملاً به عنوان خائن به نژاد خود شناخته می‌شود؛ زیرا به جای حمایت از دیگر سیاه‌پوستان، در خدمت نظام برده‌داری است. او که در تلاش برای حفظ موقعیت خود است، می‌تواند نماد افرادی باشد که در برابر ظلم، به جای مقاومت، به سازش و همکاری تن می‌دهند. اما آیا تمام تقصیرها به گردن استفان است؟ چه عواملی او را به این مسیر کشانده‌اند؟

    ایدئولوژی حاکم بر دنیای جانگو، ایدئولوژی سرمایه‌داری مبتنی بر تبعیض مطلق نژادی است که حتی در لیبرال‌ترین صورت ظاهری، ذاتی ساختارگرا و خشن دارد. این ساختار، خشونت را به شکل رعب‌آور و از طریق تسلط بر ذهن‌ها به افراد تحمیل می‌کند تا آن‌ها جایگاه خود را در سیستم اجتماعی بپذیرند و درنتیجه، به حفظ نظم موجود کمک کنند. حتی اگر این نظم، زیست آسان نژاد سفید و شکنجه مرگبار هم‌نژادان را شامل شود.

    در این زمینه، استفان به عنوان یک سیاه‌پوست به جای مقاومت در برابر نظام برده‌داری، در خدمت آن قرار می‌گیرد. او نماینده‌ای است که تحت تأثیر ایدئولوژی حاکم قرار گرفته است. ابزار این ایدئولوژی تنها ارعاب است و رسانه‌ آن نیز نمایش بی‌محابای سلاخی بردگان. بنابراین، استفان از طریق توجیهات شخصی و اجتماعی، نقش خود را در حفظ نظم موجود می‌پذیرد و در عین حال، از موقعیت خود در این سیستم بهره‌مند می‌شود، حتی اگر این بهره‌مندی به بهای رنج بسیار برای هم‌نژادانش تمام شود.

    شاید متهمم کنید که از منظر مارکسیستی به موضوع نگریسته‌ام. پس بگذارید خوانشی پوزیتیویستی از «استفان» ارائه کنیم و ببینیم آیا در شرایطی که عقل سوژه پوزیتیویست باشد، باز هم به همین رفتار دست خواهد زد یا نه؟

    استفان با توجه به شرایط اجتماعی و اقتصادی خود، تصمیم می‌گیرد در خدمت نظام برده‌داری باقی بماند. او بر اساس تجربه‌های عینی و ملموس خود، به این نتیجه می‌رسد که همکاری با ستمگران بهترین گزینه برای بقا و حفظ موقعیت اوست. این نوع رفتار، از منظر پوزیتیویستی، ناشی از انتخاب‌های عقلانی و کاربردی است که بر مبنای واقعیت‌های موجود صورت می‌گیرد. از این منظر، می‌توان گفت تمام دنیای عرب امروز، نسبت به فلسطین کنونی، همچون استفان‌هایی هستند که با انتخاب بقا بر روی جنازه خونین هم‌نوعان خود، سعی می‌کنند در «نظم نوین جهان» بردگان خوبی باشند. اگر نگوییم که آن‌ها برده‌اند، باید بگوییم بازیگرانی‌اند که نقش مردمان فانی در زیستگاه خدایان یونان را بازی می‌کنند. در تمنای رحم و شفقت زئوس! پس باز هم در اصل ماجرا تأثیری ندارد. بقا، حتی در زنجیر. به همین دلیل، اعراب به منظور حفظ منافع سیاسی، اقتصادی یا امنیتی خود، به همکاری یا سکوت در برابر اقدامات اسرائیل در غزه روی آورده‌اند. این رفتار ناشی از یک انتخاب استراتژیک است که بر اساس واقعیت‌های سیاسی و اجتماعی آن‌ها صورت می‌گیرد، حتی اگر به بهای رنج و درد مردم فلسطین تمام شود.

    2. پاداش سوژه بودن

    نظام غرب، بر اساس منافع انسان برتر سفید، به جهان پیرامون خود می‌نگرد. در ساده‌ترین بیان، همان عباراتی که حامد کرزای، رئیس‌جمهور اسبق افغانستان در یک مصاحبه تلویزیونی بیان کرده بود: «از مقامات آمریکایی پرسیدم اگر در فلان ولایت این تعداد افراد افغانستانی کشته شوند، آیا این تروریسم است؟ پاسخ دادند خیر! تروریسم یعنی به خطر افتادن منافع آمریکا.» بنابراین، طبیعی است که غرب با تعریفی که کرزای ارائه داده، فردی با ویژگی‌های «ضداستقلال و تسلیم‌شونده» را در جوامع سوم ستایش کند؛ چراکه منافع غرب موضوع اصلی است نه هموطن! پس بازهم به پدیده «استفان» رسیدیم.

    غرب به دنبال ساخت انسانی است که «استفان» باشد. از این رو، قرون متمادی است که غرب به افرادی که سعی می‌کنند شبیه آن‌ها راه بروند اما فاصله‌ها را رعایت کنند، احترام می‌گذارد. به عبارت دیگر، سوژه باید بداند نسبت به غرب فاصله‌ای دارد که باید به بالای سر خود بنگرد و هرگز برابر نباید شد و نیز نسبت به هم‌نژادان یا هم‌وطنان خود با تحقیر بنگرد و هرگز برابر نشاید شد. (انقطاع محیطی، زیستی و تفکری) چنین سوژه‌ای، فارغ از نوع ارزشی که تولید می‌کند، شایسته تقدیر است زیرا به صورت خودخواسته مدافع سرسخت منافع غرب می‌شود.

    شاهد مثال آوردن برای این موضوع در حوزه‌های علمی یا هنری، به جز سینما، فعلاً دشوار است اما در جایزه نوبل صلح و نیز در حوزه سینما، به راحتی می‌توان ده‌ها فرد جایزه‌گرفته و ده‌ها عنوان فیلم را ردیف کرد که از کوچک‌ترین جذابیت هنری یا بومی عاری‌اند و دائماً توسط جشنواره‌های غربی تقدیر می‌شوند. در نمونه‌های ایرانی، فیلم‌هایی که اصلاً برای ایران تولید نمی‌شوند، به‌وضوح این موضوع را نشان می‌دهند. یک نمونه کامل از چنین سینمایی «تاکسی» ساخته جعفر پناهی است. فیلمی که تمامش با نصب یک دوربین روی داشبورد ساخته شده و همراه با گفت‌وگوی تصنعی با چند نفر است که یکی از آن‌ها برنده جایزه حقوق بشری است. اما نه تنها موفق به دریافت جایزه‌ای چون خرس طلای برلیناله شد، بلکه برخی با عنوان منتقد هنری، برایش چهره‌ای دارای ارزش‌های والا ساختند. کیت میوئر، منتقد روزنامه تایمز لندن نوشته است: «آخرین درام فریبنده، مزاحم و تأثیرگذار تماماً در یک تاکسی در تهران می‌گذرد؛ در حالی که خود پناهی پشت رل نشسته و بازیگرانش را در پشت جا داده و دوربین کوچک ثابت‌شده‌ای را روی داشبورد گذاشته است.» همچنین جف اندرو، منتقد و برنامه‌ریز ارشد فیلم مؤسسه فیلم بریتانیا بیان کرده است: «برای من به عنوان منتقد و برنامه‌ریز با سه دهه تجربه و کار عملی در سینما، تردیدی وجود ندارد که جعفر پناهی فیلم‌سازی با استعدادی عظیم است و به همین خاطر هنرمندی با اهمیت جهانی غیرقابل انکار به شمار می‌آید.»

    آیا عباراتی که این دو منتقد گفته‌اند، عباراتی آکادمیک در حوزه نقد ادبی‌اند؟ آیا استعداد عظیم، امری قابل احصا و قابل اثبات و سنجش مقدار است؟ آیا جز از طریق نقد فرمالیستی همراه با قدری نقد رمانتیک می‌توان اثبات کرد که یک اثر حداقل از نظر ساختار یا فرم، دارای حداقل استانداردهای هنری است؟ (نقد فرمالیستی یا صورت‌گرایی، روشی است که بر شکل و عناصر درونی اثر متمرکز می‌شود و به عوامل بیرونی، مانند زندگی نویسنده یا شرایط تاریخی و اجتماعی، بی‌توجه است. در این نوع نقد، منتقدان تلاش می‌کنند تا اثر را به عنوان یک کل مستقل و خودمختار بررسی کنند. رمانتیک‌ها تجربه‌ احساسی و عاطفی نویسنده (بخوانید خالق اثر) را مدنظر قرار می‌دهند.) آیا «تاکسی» پناهی اگر در چهارچوب نقد آکادمیک متن و صورت مصور قرار گیرد، شانسی برای مطرح شدن خواهد داشت؟

    پس چه چیزی سبب می‌شود که دنیای غرب آبروی رسانه و حتی جشنواره و آکادمی صلحش را هزینه کند تا محصولاتی کم‌ارزش را به عنوان کالایی لوکس به جامعه هدف بازپس فرستد؟ تجربه این سال‌های جشنواره‌های غربی در نسبت با چین، روسیه و ایران نشان می‌دهد که غرب در نسبت با جوامع هدف، از طریق ایجاد تصویری غیرواقعی، جامعه‌ای هولناک را تصویر می‌کند که راوی و نقال آن یکی از همان جامعه است. پس زدن چنین «جهنمی» که ساکنانش و هنرمندانش آن را «جهنم» تصویر می‌کنند یک امر کاملاً عقلی است. سردبیر موبی‌نت‌بوک دقیقاً در همین چهارچوب نظری است که نوشته: «تأثیر دیدن خود پناهی روی پرده و دانستن اینکه هنوز هست، آنجاست و دارد خلق می‌کند، تکانم می‌دهد. همین‌طور آن لبخند ابدی روی صورتش که لبخند گرم مدارا، پنهان‌کننده دردی دامنه‌دار و غرق در لذت مشاهده مردم، سفر و دیدن و شنیدن است.» به‌وضوح، موضوع اصلی، «افرادی‌اند که در مقابل ایدئولوژی غرب سوژه شده‌اند و با ابزاری که در اختیار دارند، آن را بازتولید کرده و گاهی بر سر هم‌نژادان و هم‌وطنانشان هم می‌کوبند.» چنین افرادی، ابتدا «استفان»‌شدن را پذیرفته اما نسبت به استفان یک ویژگی مهم‌تر نیز دارند. آن‌ها از این استفانیزه‌شدن لذت می‌برند و در ناخودآگاه آن را ارزش می‌پندارند. (شبیه انسان برتر شدن یا محبوب انسان برتر شدن)

    3. سوژه‌سازی جمعی از طریق هنر

    هنرهایی مانند سینما و موسیقی، به‌ویژه هنرهای پاپ، مقوله‌هایی‌اند که عموم مردم با آن‌ها ارتباط دارند. از این طریق، می‌توان ایدئولوژی‌های خاصی را با استفاده از «هنرمند محبوب جامعه هدف» به مخاطبان منتقل کرد. این مسئله به‌ویژه در سینما قابل لمس است، جایی که تولیدات جشنواره‌ای الزماً باعث ترغیب مخاطبان به ستایش آن اثر و ایدئولوژی نهفته در پس آن نمی‌شود. در گذشته، این روش در سینمای ژاپن موفق به شکستن مقاومت‌های فرهنگی قابل توجهی شد. کتاب «سینمای ژاپن» نوشته تادائو ساتو و ترجمه پرویز نوری، به‌عنوان یکی از منابع مهم در این زمینه به شمار می‌رود. در این کتاب به تحلیل فیلم‌هایی پرداخته شده که بر روابط اجتماعی و اقتصادی جامعه ژاپن تأثیر داشتند. فیلم «سایونارا» با بازی مارلون براندو، به عنوان یکی از نمونه‌های بارز این رویکرد شناخته می‌شود؛ جایی که هر دو شخصیت اصلی آن، برنده جوایز اسکار شدند. این فیلم‌ها به نقد مسائل مرتبط با استعمار فرهنگی و هویت ژاپن می‌پرداختند اما غالب تماشاگران، آن‌ها را به‌عنوان نمایشی از تسلیم فرهنگی و اجتماعی تلقی کردند. این سینما در ژاپن به نام «راشامِن» شناخته می‌شد که به روابط عاشقانه بین آمریکایی‌ها و زنان ژاپنی اشاره دارد. ساتو می‌نویسد: «راشامِن در تماشاگر این حس را ایجاد می‌کرد که رابطه بین ژاپن و آمریکا رابطه‌ای مشابه با یک زن بدکاره و ارباب است.» با این حال، با ورود فیلم‌های آمریکایی به ژاپن، تحولی در نگرش مردم به آمریکا ایجاد شد. جوانان ژاپنی به‌وضوح دریافتند که آمریکایی‌ها انسان‌هایی با شرایط انسانی‌تر از خودشانند.

    استیون جی هین، دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا، در پایان‌نامه دکترای خود به بررسی این مسئله پرداخته و بیان کرده است: «ژاپنی‌ها معمولاً تمایل دارند خود را نسبت به آمریکایی‌ها کمتر باارزش بدانند.» من نمی‌دانم تحقیقات روی این خودمحقر پنداری درباره ژاپنی‌ها در نسبت با غرب چقدر عمیق است اما مصادیق دردناکی از آن را حداقل در چندسال اخیر می‌توانم مثال بزنم. شینزو آبه، نخست‌وزیر وقت ژاپن، در سال 1394 به‌خاطر کشته شدن نظامیان آمریکایی در جنگ جهانی دوم عذرخواهی کرد و گفت: «به نمایندگی از ژاپن و مردم ژاپن، تسلیت ابدی خود را به ارواح تمام آمریکایی‌هایی که جان خود را در جنگ جهانی دوم از دست دادند، ابراز می‌کنم.»

    این در حالی است که در طول جنگ، تعداد کشته‌های آمریکا حدود 419000 نفر بود و در مقایسه با آمار کشته‌های غیرنظامی ژاپنی که شامل کشتارهایی چون بمباران ناپالم و بمب‌های اتمی در هیروشیما و ناکازاکی می‌شود، بسیار کمتر است. (توکیو، حدود یکصدهزار نفر غیرنظامی، که توصیف دقیق خلبان آمریکایی از بویی که از شهر بلند بود، کباب شدن بود. اوساکا، کوبه و ناگویا و یوکوهاما روی هم شانزده هزار کشته و ششصدوپنجاه هزارنفر آواره. شهرهای ناکازاکی و هیروشیما روی هم دویست هزار نفر: نوع قتل غیرنظامیان: بمباران اتمی)

    سؤال این است که چگونه کشوری که قربانی چنین تهاجمی شده، در بالاترین سطوح سیاسی از رئیس‌جمهور آمریکا عذرخواهی می‌کند؟ آیا این یک نمونه دیگر از پدیده خود حقیرپنداری برابر ایدئولوژی قاهر غرب نیست؟ چیزی که دوست دارم اینجا با عبارت «استفانیزاسیون» توصیفش کنم.

    4. تأثیر خوانش ارتدوکس از ایدئولوژی بر سوژه‌سازی جمعی نسبت به ایدئولوژی مخالف‌خوان

    قبل از آغاز جنگ، مردم ژاپن تجربه فرهنگی خاصی را پشت سر گذاشتند. در این دوره، وزیر کشور به‌عنوان مسئول مستقیم فرهنگ، سینما و رسانه‌ها منصوب شد. او دستورالعمل‌هایی را برای اداره سانسور صادر کرد که شامل موارد زیر بود:

    (منبع این بخش: کتاب سینمای ژاپن نوشته تادائو ساتوست)

    الف) فیلم‌ها باید دارای تم مثبت و سرگرمی سالم باشند و هرگونه سرگرمی تخدیری که با ایدئولوژی حاکم همخوانی نداشته باشد، ممنوع است. (احتمالاً آنچه در راستای خوانش ایدئولوژیک رئیس اداره سانسور نبوده)

    ب) در ساخت فیلم‌های سرگرمی‌محور باید به شدت اعمال وسواس صورت گیرد و تولیدات باید محدود شوند تا مبادا افراطی رخ دهد.

    ج) فیلم‌ها نباید درباره طبقه مرفه و ثروتمندان باشند و باید از دلبستگی‌های آن‌ها دوری شود. (حذف طبقه متوسط نیز در این دوره اتفاق افتاد)

    د) هرگونه رفتار خلاف عفت، حتی سیگار کشیدن در فیلم‌ها ممنوع است.

    ه) رفتارهای سبکسرانه در فیلم‌ها به شدت ممنوع است. (عملاً به حذف کمدی منجر می‌شود) از این پس سینمای ژاپن شاهد فیلم‌هایی با تم حماسی و ضدامپریالیسم غربی و دشمنان است.

    و) فیلم‌هایی که به روستاها و زارعین پرداخته می‌شود، باید تشویق شوند. (یعنی هسته اصلی نظامی‌گری در ارتش وقت ژاپن)

    ز) تمامی سناریوها قبل از تولید مورد بررسی قرار می‌گیرند و در صورت وجود هرگونه مشکل، باید مجدداً بازنویسی شوند.

    شاخصه این سینما سرودهای حماسی، استفاده از تصاویر نمادین و قهرمان‌پروری، افراط در نمایش روستائیان هوادار است. این سینما در ژاپن قبل از جنگ به «سینمای سیاست ملی» معروف شد. سینماگران ژاپنی موظف بودند تا مضامین مثبت از تلاش‌های جنگی و فداکاری‌های مردم ژاپن را به تصویر بکشند. به‌عنوان مثال، فیلم «آشیانه پرنده‌ها» (1944) نمونه‌ای از این رویکرد بود که به قهرمانی‌های سربازان در جبهه‌های جنگ می‌پرداخت. این فیلم‌ها معمولاً بر اساس سناریوهایی نوشته می‌شدند که با ایدئولوژی نظامی‌گری و ملی‌گرایی همخوانی داشتند. درنتیجه، سینما در این دوره نه تنها به‌عنوان یک منبع سرگرمی، بلکه به‌عنوان ابزاری برای تبلیغات جنگی و تقویت هویت ملی برابر خوانش خاص مسئولان وقت اداره فرهنگ بود.

    نسل جوان ژاپن در این زمان نسبت به ایدئولوژی نظامی ابژه شدند و در حالی که دیگر خشمگین نبودند، به سرعت در برابر ایدئولوژی سرمایه‌داری سوژه شدند. چنین چیزی بود که باعث شد نسل جوان ژاپن به ابزاری برای ترویج و تجزیه‌وتحلیل این ایدئولوژی تبدیل شوند. این روند به جایی رسید که بالاترین مقام رسمی سیاسی ژاپن در برابر قتل‌عام گسترده مردم ژاپن توسط آمریکا به رئیس‌جمهور آمریکا اعتراضی نکرد اما به‌خاطر کشته شدن سربازان آمریکایی در نبرد با ژاپن اظهار تأسف کرد. جالب توجه است مقامات ژاپنی هرگز از مردم چین بابت کشتار نانجینگ عذرخواهی نکردند؛ در این کشتار، سیصدهزار زن، کودک و مرد غیرنظامی چینی به قتل رسیدند. این موضوع باعث می‌شود تا تحقیقات استیون جی هین در مورد احساس خودتحقیری در میان جوانان ژاپنی بهتر درک شود. او به این نتیجه رسید که مردم ژاپن خود را نسبت به آمریکایی‌ها کم‌ارزش‌تر و نسبت به دیگر ملل برتر می‌بینند. پس آیا پدیده استفانیزاسیون منجر به استعمار ذهنی هم می‌شود؟

    5- انتزاع ذهن‌های مستعمره از موطن هنگام شفافیت رخدادها

    جامعه‌ ایرانی از دوران مشروطه گرفتار خوانشی مدهوش و شیدا نسبت به غرب است. انگلوفیل‌ها تمایل به پذیرش ارزش‌ها و شیوه‌های زندگی غربی داشتند و همین تمایل، همراه با تحقیر جامعه‌ سنتی ایران، فضایی برای نفوذ غرب در سیاست ایران باز کرد. انگلوفیل‌ها نخستین مستعمرات ذهنی غرب در ایران بودند و همین بیماری را به نسبت در میان جامعه منتشر ساختند. این جامعه از یک‌سو به صورت مستمر با تحقیر روشنفکرها مواجه بوده و از سوی دیگر، یک اگزوتیسم و شیدایی نسبت به غرب در فضای رسانه‌ای و فرهیختگی‌اش جریان یافت. در دوران پهلوی غرب ستایی و غرب پرستی به نهایت خود رسید و این بیماری به هیچ وجه در فردای انقلاب درمان نشد تا آنجا که از دهه 70 شمسی دوباره در میان نسل بعد از جنگ عود کرد و باقی ماند. به‌قدری که بارها در رفتارهای اقشار مختلف جامعه خود را نشان داده است؛ از «معاون وقت بنیاد فارابی» که روی صحنه‌ اختتامیه‌ جشنواره‌ فجر به اصغر فرهادی زنگ زد و برنده شدنش در جشنواره‌ فجر را تبریک گفت، در حالی که او در اختتامیه‌ جشنواره‌ای غربی بود! تا دخترکان ثروتمند شمال تهران که به صورت رایگان وارد رابطه‌های یک‌شبه با توریست‌های موبور و چشم‌آبی غربی شده بودند. (تا مدتی پست‌های این توریست از طبقه‌ متوسط اروپایی بحث اینستاگرام بود.) «اولی در جبهه انقلاب اسلامی دسته‌بندی شده و دومی دشمن زیست انقلابی تصور می‌شود» اما هردو به یک اندازه نسبت به غرب تعارضات «وی بهترپندار» نشان می‌دهند. در همه‌ این ذهن‌ها نوعی شیدایی موج می‌زند، نظیر همان چیزی که در ذهن انسان غرب‌ستا و غرب‌پرست ژاپنی موج می‌زد. حالا گاهی مانند مریم معمارصادقی، آشکارا به تمنا برای بمباران ایران می‌رسد. گاهی نیز مانند نسخه‌ ادبی عراقی آن می‌شود کمال الجندی، شاعر حمله‌ آمریکا به عراق و معلوم نیست حالا کجاست و چه می‌کند.

    از میان این ذهن‌ها، آن‌هایی که رنگی از هنر دارند، وقتی در تخاطب با ایدئولوژی غرب قرار می‌گیرند و با شیدایی که از گذشته‌ دور در نهاد خویش حمل می‌کنند، ناچار به چشم‌پوشی از جنایات غربی‌ها به تحقیر خویشتن و اقلیم زیستی خود می‌پردازند (نالیدن از جبر جغرافیایی و امثال آن). البته این مسئله چندی است که در سینمای ژاپن کمتر شده اما روزبه‌روز در بخشی از فرهنگ ایران وسعت می‌گیرد. در سینمای ژاپن که رئیس‌جمهورش مقابل آمریکایی‌ها پشت خم کرده است، روشنفکرانی وجود دارند که ضمن حفظ فضای ضد جنگی که غرب می‌ستاید (جنگ بدون در نظر گرفتن عامل آن) به ساخت فیلم‌هایی پرداخته‌اند که تا حدی حداقل در آن قاتل و جانی قابل روئیت باشد؛ هرچند در خلال آثارشان آن را در ساحت «جنگی بیهوده» توجیه می‌کنند. یکی از این آثار، فیلم تحسین‌شده‌ «مدفن کرم‌های شب‌تاب» است.

    صرف اینکه بدانیم ایدئولوژی حاکم بر ژاپن حق است یا نه، چگونگی تأثیر جنگ بر زندگی مردم عادی دستمایه‌ اصلی روایت این فیلم شده است. مدفن در نخستین دقایق خود به تفصیلی زجرآور چگونگی کشتار مردم ژاپن توسط آمریکایی‌ها را نشان می‌دهد (قاتل در هواست و حداقل بدنه‌ هواپیماهایش رؤیت می‌شود و معلوم است آمریکایی است) و ابائی هم ندارد آن را بیان کند. در عین حال لگدی هم به ایدئولوژی حاکم می‌زند. این تراژدی با نمادسازی از کرم‌های شب‌تاب، مردم ژاپن را روایت می‌کند که در این بمباران، عمری سه تا پنج روزه دارند و در میان این هیاهو، پسری جوان سعی می‌کند با خواهر بسیار کوچکش در یک پناهگاه بیرون شهر، «برقصد»، «ببوسد»، «دزدی کند»، «حواسش را از بمباران پرت کند» و سعی کند حالش را خوب نگه دارد؛ هرچند نمی‌تواند و خواهر از شدت سوءتغذیه و بیماری جان می‌دهد.

    در «خاورمیانه» و نه «غرب آسیا» همین خوانش ضد جنگ مدتی است توسط بخشی از اهالی متصل به هنر روایت و تداعی می‌شود. نوشتم خاورمیانه، چون در این خطه طبق خوانش انگلوفیل‌ها نسبت به «غرب» در میانه‌ «شرق» قرار دارد. اینجا مردمی زندگی می‌کنند بدگهر و سیه‌نهاد که تاب و توان «زیست متمدنانه» و نیز «دموکراسی غربی» را ندارند و کاش جبر جغرافیایی نبود و آن‌ها در اقلیمی شایسته پای به جهان می‌نهادند. همان که منسوب به محمدرضا پهلوی شاه سابق ایران است که گویا گفته: «اگر می‌توانستم، چرخ زیر ایران می‌گذاشتم و آن را به اروپا می‌بردم.» البته من منبع دقیقی از این گفته نیافتم و فلذا آن را ذوق تاریخ‌نگاران و نویسندگان برای نشان دادن تمایل شاه به غرب‌گرایی و علاقه‌اش به مدرنیزه کردن ایران در سطحی مشابه کشورهای اروپایی ارزیابی می‌کنم؛ شهوتی بدون خوانش اقلیمی و تاریخی .

    در چنین «خاورمیانه»‌ای، خیلی بدیهی است که انگلوفیل‌ها و «توابع حسی و زیستی»شان در غم مدرنیته‌ای جذاب و امپراتوری لایزال در غرب به نالیدنی مست‌گونه از جنگ در این منطقه، «بدون ارائه حتی یک تصویر ولو انتزاعی از عامل این جنگ‌ها» می‌پردازند؛ جنگی موهوم که گویی فضایی‌ها ایجادش کرده‌اند (حتی موهوم‌تر از این، جنگی خودجوش و بدون فاعل) که باید در آن بی‌خیال، زد و خواند و رقصید و خوش بود. چیزی شبیه سکانس پایانی و بعد مرگ در فیلم مدفن، (حتی انتزاعی‌تر) این دقیقاً همان کاری است که خواننده‌ای جوان و «برنده‌ جایزه‌ موسیقی معتبر! غربی» کرده است. دوباره برگشتیم به سرآغاز همین متن بیش از سه هزار کلمه‌ای! به «استفانیزاسیون».

    «مغز استعمار زده» می‌خواهد بنالد. مثل همه‌ عمرش. او گرفتار این «جبر جغرافیایی» لعنتی است که حتی وقتی از ایران هم می‌رود، رهایش نمی‌کند! اما ظهور و ناله‌ انگلوفیل و توابع زیستی‌اش تنها در همین «لعنتی» قابل بیان است. در دهه‌ هشتاد، یکی از فمینیست‌های لیبرال به هلند فرار کرد. (ذکر نام نمی‌کنم) او در وبلاگش مدتی درباره‌ گریختن از «جهنم» ایران (بخوانید جهنم خاورمیانه) می‌نوشت و از تراپی شدن در سرزمین آزاد هلند (بخوانید بهشت غرب) سخن می‌گفت و مدام وعده می‌داد که به‌زودی به توصیه‌ تراپیستش عمل کرده و مهم‌ترین دغدغه‌اش را خواهد گفت، چیزی که در جهنم موطن قابل بیان نبود. چند روز بعد، بالاخره آتشفشان بانوی آزادشده فوران کرد و دریغا که کوه، موش زائید: متن درباره‌ رابطه‌ جنسی او با پارتنر قدبلند و سفید و موبور هلندی‌اش بود! تمام!

    اما وضعیت در منطقه‌ غرب آسیا چنین نیست. در این منطقه پادگانی به نام اسرائیل هفت دهه است به کشتار مردم بی‌گناه مشغول است. پل هوایی مستحکم از اروپا و آمریکا قوی‌ترین ملزومات کشتار جمعی را برایش در میانه‌ کشتار ارسال می‌کند. (فاعلین قتل) و فضا به قدری شفاف است که یک دنیا بر سر توقف این کشتار به خروش آمده. هرچند صدا از سنگ درآمده و از انگلوفیل‌ها و توابع زیستی‌شان نه!

    اینجا نمی‌شود مثل ژاپن بود. چون هنوز خون داغ روی زمین گرم است. قاتل و مقتول به صورت واضح جلوی صورت مردم است. در چنین شرایطی مغز استعمارزده به محض «نالیدن» ناچار است از جامعه‌ خود منتزع شود و به تاوان «روایت فانتزی» از «حقیقت عریان» به اقلیمی «تبعید روحی» شود که مغزش به آنجا وابسته است. حالاست که «اثر» او دیگر بدون نقد فرمالیستی نیز از عیار می‌افتد و با «گرمی» و «اسکار» و «ونیز» قابل «چپانیدن» به مردم منطقه هدف نیست؛ چراکه اصلاً فضا مانند ۴۰۱ غبارآلود نیست. صحنه مثل روز روشن است و نالیدنی تلویحاً بدون انتقاد از پنجه‌ خونین هیولا، منتج به تبعیدی ارسطویی از سرزمین آدمیان خواهد شد. این دقیقاً رخدادی است که برای شروین حاجی‌پوری رخ داد که در فضای غبارآلود ۴۰۱ توانست با حمایت محض رسانه‌های غربی بر دل‌های برخی از مردم مانده در غبار، بنشیند. اما همان صاحب اثر اکنون با خوانشی مهوع از وضعیت غرب آسیا در میان عموم مخاطبان به یک «راشامِن فضای موسیقی» تبدیل شد. چیزی که خود بهشت غرب نیز انتظارش را نداشت. «سقوط استفانیزم» و شاید آغاز «رفتن انسان به تمنای اسمی دیگر به جز اسم غرب».

    مع‌الوصف، شایسته است به شکست محصول اکنونی در مقابل آنچه ۴۰۱ خوانده شد، در محافل رسانه‌ای به‌عنوان یک مصداق مطالعاتی پرداخته شود. اهمیت شفافیت فضا از یک‌سو مطالعه شود و مسأله‌ یکدست‌سازی ایدئولوژی رسانه و فرهنگ توسط مدیران وقت رسانه‌های ژاپن نیز مورد مطالعه قرار گیرد. تغییر در یک جامعه همیشه دفعتاً اتفاق نمی‌افتد و «خوانش ارتدوکس» از ایدئولوژی‌ها سبب غلتیدن جوامع به دامن لیبرالیسم خشن اما نرم‌نما می‌شود.

    featured
    Share. توییتر لینکدین واتس اپ پست الکترونیک تلگرام
    مقاله قبلیمذهبی نمایی شاه
    مقاله بعدی توطئه ترور مهندس بازرگان
    مدیر سایت
    • سایت اینترنتی

    پست های مرتبط*

    باران و باد در محضر استاد!

    آبان 13, 1403

    یحیی وسترن‌تر از جان وین

    آبان 13, 1403

    پیرمرد هنوزهم جذاب

    آبان 12, 1403

    روایت در آثار کوراساوا

    آبان 12, 1403

    پاسخ دهید لغو پاسخ

    Demo
    انتخاب های ما

    آینده فناوری ماژولار

    دی 24, 1399

    شعبه گوگل در روسیه

    دی 24, 1399

    امروز در دنیای فناوری چه گذشت؟

    دی 24, 1399

    قدر این فناوری ها را بدانیم!

    دی 24, 1399
    • توییتر
    • اینستاگرام
    • یوتیوب
    • لینکدین
    • تلگرام
    از دست ندهید
    دسته‌بندی نشده

    مادران افرادی که اعدام شدند

    توسط مدیر سایتآبان 24, 14030

    توطئه ترور مهندس بازرگان

    آبان 14, 1403

    زنجیرهای خونینِ بوسیدنی

    آبان 14, 1403

    مذهبی نمایی شاه

    آبان 13, 1403

    روایت در سینما نقشی اساسی دارد، زیرا داستان فیلم را به شکلی جذاب و منسجم به مخاطب منتقل می‌کند. این عنصر نه‌تنها کمک می‌کند تا تماشاگر با شخصیت‌ها و موضوعات داستان همذات‌پنداری کند، بلکه عمق و پیچیدگی بیشتری به فیلم می‌بخشد. روایت قوی می‌تواند تجربه‌ی احساسی و فکری تماشاگر را ارتقا داده و پیام‌های عمیق‌تری را منتقل کند.

    توییتر اینستاگرام یوتیوب لینکدین تلگرام
    انتخاب های ما

    آینده فناوری ماژولار

    دی 24, 1399

    شعبه گوگل در روسیه

    دی 24, 1399

    امروز در دنیای فناوری چه گذشت؟

    دی 24, 1399
    منتخب دوره های سینما روایت

    مادران افرادی که اعدام شدند

    آبان 24, 1403

    توطئه ترور مهندس بازرگان

    آبان 14, 1403

    زنجیرهای خونینِ بوسیدنی

    آبان 14, 1403
    • صفحه اصلی
    • رویدادهای پیش رو
    • دوره های در حال ثبت نام
    • درباره ما
    • تماس با ما
    تمامی حقوق برای سینما روایت محفوظ است. طراحی و اجرا آرتاوان استودیو

    عنوان بالا و اینتر را برای جستجو فشار دهید. برای لغو، Esc را فشار دهید.